مرورگر شما قادر به پشتیبانی از ویدیو نیست

مثنوی معنوی مولانا - گفت پیغامبر که نفحتهای حق/ اندرین ایام می آرد سبق

1155 بازدید
۲ سال پیش

مثنوی معنوی - باران بهاری و باران های غیب- دفتر اول - بخش 98 تا 102 - امروز در پارچینا در نوروز 1401 یک داستان بهاری از مولانا برایتان گذاشتیم. مولانا در این ویدئو داستانی ا عایشه نقل می کند مه خبر از باران غیب در عالم دارد. موسیقی متن بسیار زیبایی از yanni که کاملا مرتبط با موضوع این 4 بخش است در ویدئو آمده است، با نام The rain will fall(باران خواهد بارید) بخش ۹۸ - در بیان این حدیث کی ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعر ضوا لها دفتر اول » مثنوی معنوی » مولوی گفت پیغامبر که نفحتهای حق اندرین ایام می آرد سبق گوش و هش دارید این اوقات را در ربایید این چنین نفحات را نفحه آمد مر شما را دید و رفت هر که را می خواست جان بخشید و رفت نفحهٔ دیگر رسید آگاه باش تا ازین هم وانمانی خواجه تاش بخش ۱۰۰ آسمانهاست در ولایت جان « - تفسیر بیت حکم رضیالله عنه در ره روح پست و بالاهاست کوههای بلند و « » کارفرمای آسمان جهان » دریاهاست دفتر اول » مثنوی معنوی » مولوی غیب را ابری و آبی دیگرست آسمان و آفتابی دیگرست ناید آن الا که بر خاصان پدید باقیان فی لبس من خلق جدید هست باران از پی پروردگی هست باران از پی پژمردگی نفع باران بهاران بوالعجب باغ را باران پاییزی چو تب آن بهاری نازپروردش کند وین خزانی ناخوش و زردش کند همچنین سرما و باد و آفتاب بر تفاوت دان و سررشته بیاب همچنین در غیب انواعست این در زیان و سود و در ربح و غبین این دم ابدال باشد زان بهار در دل و جان روید از وی سبزه زار فعل باران بهاری با درخت آید از انفاسشان در نیکبخت گر درخت خشک باشد در مکان عیب آن از باد جانافزا مدان باد کار خویش کرد و بر وزید آنک جانی داشت بر جانش گزید بخش ۱۰۱ - در معنی این حدیث کی اغتنموا برد الربیع الی آخره دفتر اول » مثنوی معنوی » مولوی گفت پیغامبر ز سرمای بهار تن مپوشانید یاران زینهار زانک با جان شما آن میکند کان بهاران با درختان میکند لیک بگریزید از سرد خزان کان کند کو کرد با باغ و رزان راویان این را به ظاهر بردهاند هم بر آن صورت قناعت کردهاند بیخبر بودند از جان آن گروه کوه را دیده ندیده کان بکوه آن خزان نزد خدا نفس و هواست عقل و جان عین بهارست و بقاست مر ترا عقلیست جزوی در نهان کامل العقلی بجو اندر جهان جزو تو از کل او کلی شود عقل کل بر نفس چون غلی شود پس بتاویل این بود کانفاس پاک چون بهارست و حیات برگ و تاک از حدیث اولیا نرم و درشت تن مپوشان زانک دینت راست پشت گرم گوید سرد گوید خوش بگیر تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر گرم و سردش نوبهار زندگیست مایهٔ صدق و یقین و بندگیست زان کزو بستان جانها زنده است زین جواهر بحر دل آگنده است بر دل عاقل هزاران غم بود گر ز باغ دل خلالی کم شود بخش ۱۰۲ - پرسیدن صدیقه رضیالله عنها از مصطفی صلیالله علیه و سلم کی سر باران امروزینه چه بود دفتر اول » مثنوی معنوی » مولوی گفت صدیقه که ای زبدهٔ وجود حکمت باران امروزین چه بود این ز بارانهای رحمت بود یا بهر تهدیدست و عدل کبریا این از آن لطف بهاریات بود یا ز پاییزی پر آفات بود گفت این از بهر تسکین غمست کز مصیبت بر نژاد آدمست گر بر آن آتش بماندی آدمی بس خرابی در فتادی و کمی این جهان ویران شدی اندر زمان حرصها بیرون شدی از مردمان استن این عالم ای جان غفلتست هوشیاری این جهان را آفتست هوشیاری زان جهانست و چو آن غالب آید پست گردد این جهان هوشیاری آفتاب و حرص یخ هوشیاری آب و این عالم وسخ زان جهان اندک ترشح میرسد تا نغرد در جهان حرص و حسد گر ترشح بیشتر گردد ز غیب نه هنر ماند درین عالم نه عیب این ندارد حد سوی آغاز رو سوی قصهٔ مرد مطرب باز رو