

ماجرای نجات مینا و علی از خودکشی به مناسبت روز جهانی بازماندگان نجاتیافته از خودکشی (23 نوامبر)
به گزارش رکنا، روز جهانی بازماندگان نجاتیافته از خودکشی که در 23 نوامبر (3 آذر ماه) برگزار میشود، بهعنوان فرصتی برای حمایت از افرادی است که از خودکشی جان سالم به در بردهاند و بهطور ویژه به آنها و همچنین خانوادهها و دوستانشان توجه میشود. این روز بهمنظور جلب توجه به بحرانهای روانی و اهمیت حمایتهای اجتماعی در پیشگیری از خودکشی برگزار میشود و هدف آن ایجاد فضایی برای گفتگو، آموزش و کمک به افراد درگیر این معضل است. حوادث رکنا: خودکشی یکی از معضلات جدی بهداشت روانی در سطح جهانی است که بر سنین مختلف و جنسیتهای متفاوت تأثیر میگذارد. در این جدول، سعی شده تا تفکیک سنی و جنسیتی در آمار خودکشیها نشان داده شود تا ابعاد مختلف این بحران بهتر درک شود. ماجرای زندگی مینا: از خیانت به امید، از مرگ به زندگی مینا همیشه یک زن قوی و مستقل بود، کسی که بهنظر میرسید هیچ چیزی نمیتواند او را از پای درآورد. در محیط کاری، همه به او احترام میگذاشتند و در روابط اجتماعیاش، او همیشه خوشحال و پرانرژی بود. اما در درون خود، چیزی متفاوت بود. دنیای او پر از شک و تردید بود. احساس میکرد که همیشه باید بیشتر از آنچه که هست، باشد تا توجه دیگران را جلب کند. مینا در دوران دانشگاه عاشق مردی به نام سامان شد. او مردی جذاب، با اعتماد به نفس و پر از زندگی بود که تمام دنیای مینا به او وابسته بود. عاشقانهترین روزهای زندگیاش را با او سپری کرد و همیشه باور داشت که همین عشق میتواند زندگیاش را به بهترین شکل ممکن بسازد. اما چیزی که او هرگز تصور نمیکرد، به سراغش آمد. سامان که به نظر میرسید همهی دنیای مینا باشد، بهطور غیرمنتظرهای با بهترین دوستش، زیبا، به او خیانت کرد. خیانتی که برای مینا چیزی بیشتر از یک ضربه به قلبش بود. این خیانت تمام باورهایش را به هم ریخت. او دیگر هیچ چیز از زندگی نمی فهمید و بهجای آن که با این درد روبهرو شود، تمام قدرتش را برای فراموش کردن آن به کار گرفت. با اینکه در ظاهر همه چیز خوب بود، اما مینا دیگر قادر به زندگی کردن نبود. احساس میکرد که از درون شکسته است و هیچ راهی برای ترمیم خود ندارد. در همان زمان که او در دنیای خودش گم شده بود، به نقطهای رسید که دیگر نمیتوانست ادامه دهد، او تصمیم گرفت که از تمام این دردها فرار کند و به زندگی خود پایان دهد. یک شب، در حالی که احساس میکرد هیچ چیز نمیتواند او را از این احساس عمیق شکست نجات دهد، تصمیم گرفت از پنجره یکی از برجهای بلند شهر پایین بپرد. در دل شب، وقتی که فقط چند متر با پرتگاه فاصله داشت، صدای آرام یک مرد جوان از پشت سرش به گوش رسید: تو نمیخواهی این کار رو بکنی. هنوز خیلی چیزها منتظرته! مینا به طرف صدا برگشت و مردی را دید که یونیفورم اورژانس بر تن داشت. او مأمور نجاتی بود که به محل آمده بود. این مرد، که نامش بهرام بود، با چشمانی پر از درک و همدلی به او نگاه کرد. بهرام در حالی که به آرامی به سمت او قدم میزد، گفت: "من هم روزهایی بوده که فکر کردهام که دیگه نمیتونم ادامه بدم. خیلیها این احساس رو دارن. اما همیشه یه راه هست. هیچچیز توی زندگی به اندازهای که فکر میکنیم پایدار نیست. نه درد، نه خیانت، نه شکست. همهچیز تغییر میکنه! مینا با خود فکر میکرد که چرا این مرد با چنین آرامشی به او نگاه میکند. بهرام ادامه داد: من میدونم که الآن دلت شکسته، اما میتونی دوباره عاشق بشی. میتونی به زندگیات برگردی. هنوز وقت داری تا رویای خودت رو بسازی و توی کاری که انجام میدی موفق بشی. هیچچیز از دست نرفته، فقط باید دوباره شروع کنی. این کلمات، این امید، مثل جرقهای در دل مینا روشن شد. بهطور معجزهآسا، احساس کرد که چیزی در درونش به حرکت درآمده است. در حالی که اشک از چشمانش میریخت، به خودش قول داد که به هیچوجه نمیگذارد که این درد تمام وجودش را تسخیر کند. او تصمیم گرفت به جای فرار از درد، با آن روبهرو شود و برای آیندهای روشنتر، برای دوباره پیدا کردن خود، ادامه دهد. مینا در همان شب، از قصد خود برای پایان دادن به زندگی دست کشید. بهرام به او کمک کرد تا از برج پایین بیاید و او را به بیمارستان برد تا مراقبتهای روانی لازم را دریافت کند. طی روزهای بعد، مینا درمان خود را آغاز کرد و تصمیم گرفت که زندگی خود را بازسازی کند. با هر جلسه درمانی، او آرام آرام شروع به پذیرش خود کرد و یاد گرفت که میتواند دوباره عاشق شود، حتی اگر قلبش در حال حاضر شکسته باشد. مینا بهتدریج به شجاعت رسید که نهتنها از گذشتهاش عبور کند، بلکه به زندگی جدیدش رنگی تازه بدهد. او در شغل خود موفق شد، و یاد گرفت که از تمام تجربیات تلخ و شیرین زندگیاش بهعنوان ابزاری برای رشد استفاده کند.